ریشه‌های امتناع تفکر در ایران

سه شنبه،۲۶ آذر ۱۳۹۸ - ۱۷:۰۷

امتناع تفکر یک امر ذاتی نیست، بلکه یک مصیبت اکتسابی است که به تنبلی و راحت‌طلبی افراد برمی‌گردد که تقریباً برای جامعه ما تبدیل به یک فرهنگ شده است. برای عبور از این خندقی که برای خودمان ساخته‌ایم باید به این شناخت برسیم که ما غرب‌‌ندیده‌های غرب‌گرا و غرب‌دیده‌های غرب‌نفهمیده هستیم. اگر اینطور نبود، امروز اینجا نمی‌ایستادیم. سیدحسین نصر، رضا داوری‌اردکانی، غلامحسین دینانی و غلامرضا اعوانی دانشمندانی هستند که ما موفق به معرفی و نقد سیستمی و سیستماتیک آنان نشدیم.

ریشه‌های امتناع تفکر در ایران

پروفسور حمیدرضا یوسفی سی سال است که در آلمان زندگی می‌کند. او دانش‌آموخته دانشگاه‌های تریر و کبلنتس آلمان است و هم‌اکنون به عنوان استاد «تاریخ فلسفه» و «روانشناسی تعامل» در دانشگاه پوتسدام به تدریس اشتغال دارد. علاوه بر اینکه بنیانگذار و رئیس مؤسسه ترویج تفکر میان‌فرهنگی در آلمان نیز هست.

«تفکر در بستر تاریخ»، «عرصه‌های تفکر»، «صحنه‌های نبرد اندیشه»، «مبانی فلسفه میان فرهنگی»، «مبانی تعامل میان فرهنگی»، «تاریخ جهانی حقوق‌بشر»، «تاریخ جهانی اخلاق»، «تاریخ جهانی رواداری» از جمله مهمترین آثار او به زبان آلمانی است که برخی از آنها به فارسی نیز ترجمه‌ شده‌اند. او نگاه قابل تأملی در باب موانع تفکرورزی در ایران دارد که از آن با عنوان «امتناع تفکر» یاد می‌کند و «اجاره‌نشینی فکری» و «عدم خودباوری» را از عمده‌ترین دلایل آن برمی‌شمارد.

- آقای دکتر، «کیفیت انسان بودن ما» چقدر به نوع مغزی انسان مربوط است؟

عقل و کانون اندیشه، نوع و کیفیت بودن انسان را رقم می‌زند و نه ‌تنها پیشرفت و تحول و روابط اجتماعی و سیاسی ما را در برمی‌گیرد، بلکه فراتر از آن، ‌یکی از معیارهای بی‌بدیل حضور انسان در همه عرصه‌های زندگی فردی و جمعی است.

-  شما کتابی در خصوص «کارکرد تفکر» در دست تألیف دارید. می‌دانیم که انسان موجود متفکری است که توانسته بهترین شکل هماهنگی با محیط پیرامون خود را ایجاد کند. ویژگی‌ و کارکردهای مغز انسان چیست که او را متمایز از دیگر حیوانات می‌کند؟

مغز، آشیانه تجربیاتی است که ما در طول زندگی فردی و جمعی خود کسب می‌کنیم. تجربیاتی که روی باورها و نوع انتظارات ما تأثیر مستقیم و غیرمستقیم می‌گذارند. مغز، خانه فکر و ایجادگاه تفکر و حس و احساس و شهود است. این خانه می‏تواند خود را تقریباً با همه اقلیم‏های زمینی و زمانی موجود هستی تطبیق دهد و خود را بر اساس شرایط، تغییر داده و متحول کند.

مغز انسان که اندیشه‏‌ورزی، شعور و معرفت به بار می‏آورد، این توانایی را نیز دارد که با «تفکر» تقریباً همیشه و همه‌جا متناسب با بن‌بست‏ها، مسیرهای جدید ترسیم کند و ذهن و خلاقیت ما را در ابعاد وسیع‌تری توسعه دهد و بپروراند. مغز انسان می‏تواند در همه مراحل مولدهای تفکرساز ما را برای رسیدن به اهداف‌مان فعال کند و ارتقاء دهد.

کسی که آموخته است تفکر چیست و مزه فواید آن را چشیده است، بهتر می‏تواند زندگی و امورات خود را مدیریت کند و حتی در بدترین شرایط برای خود، جامعه و محیط پیرامونش مفید واقع شود. مغز با تعریف هدف و اهداف جدید، راه را برای مسیرهای جدید فکری هموار می‏کند و انسان را قادر می‌سازد که با کاربرد صحیح و بجا، خود را به کمال برساند و در «به سعادت رساندن» دیگران شریک باشد.

کیفیت انسان بودن ما چقدر به «قدرت استدلال» ما مربوط می‌شود؟

اگر عقل و شعور و ابزارهای شعورساز را از انسان بگیریم، انسان تفاوت چندانی با دیگر حیوانات نخواهد داشت. البته نباید فراموش کرد که عقل و شعور می‌تواند هم درهای بهشت را به روی ما بگشاید، هم درهای جهنم را. این بستگی به نوع کاربرد ما از عقل و شعورمان دارد و این انتخابی است که در زندگی روزمره با آن بطور مرتب سروکار داریم.

دو نیم‌کره مغز در این راستا نقشی بسیار اساسی ایفا می‌کنند. خلاقیت و میزان ظرفیت و بی‌کرانه‌های نظام استدلالی انسان‏ در این دو نیمکره صورت می‏گیرد، درحالی‌که فعالیت این دو نیمکره به عوامل بسیاری چون عوامل تربیتی، اجتماعی، فردی و ژنتیکی بستگی دارد.

«حس و تفکر تحلیلی» در نیم‏کره سمت چپ مغز و «احساس و تفکر شهودی» در نیم‌کره سمت راست مغز قرار دارند. این چهار عنصر را می‌توان چهارضلعی ضمیر خودآگاه نامید. نکته اساسی این است که این چهارضلعی در دو نیم‌‏کره بطور هم‌زمان در همه فعالیت‏های زندگی ما مشارکت دارند.

مغز با تکیه به این چهارضلعی وجودی، باورهای خود را محک می‌زند و در این محک، خود را می‌پالاید و از نردبان ایده‌های خود بالا و پایین می‌رود و برداشت‌ها و باورهای خود را می‌سنجد و بهترین گزینه را برای «سلوک» انتخاب می‌کند. پیوندهای عصبی مغز هر آنچه را که ما به آن افتخار می‌کنیم یا زیان‌بار می‌دانیم یا قابلیت شناخت آن ‌را داریم در کانون خود دارد. مغز به انسان این امکان را می‌دهد که فلسفه بیافریند، موسیقی خلق کند، هنر و ادبیات به وجود آورد و تاریخ‌ساز شود. پیچیدگی‌های سرشت افکار و فعالیت‌های ما همیشه پیچیدگی تصاعدی پیوندهای عصبی مغز را در پی دارد.

موجودات دارای تکامل هستند؛ با توجه به این، آیا زمانی فرا خواهد رسید که دیگر حیوانات به تفکر عمیق‌تر و بهتری از این وضعیت کنونی برسند؟

حیوانات موجوداتی تک وجهی هستند. در جمجمه حیوانات هم مثل انسان، مغز تعبیه‌شده است. با این تفاوت که مغز حیوانات در همه زمینه‌ها بر اساس «غرایز» عمل می‌کند. اگر مغز را به سخت‌افزار تعبیر کنیم، غریزه حکم نرم‌افزار را دارد که ظرفیت یادگیری آن محدود است و با دشواری‌هایی متعدد روبرو است. رفتار غریزی را می‌توان در رفتار گربه‌ای دید که در خانه به دنیا آمده است، در ناز و نعمت دستان انسان تربیت ‌شده است و در زندگی خود موشی هم ندیده است. ولی گربه به علت این برنامه‌ریزی غریزی به ‌محض اینکه موش ببیند، با آن همان رفتاری را می‌کند که یک گربه موش‌دیده انجام می‌دهد. این «پروسه رفتارِ غریزی» انعطاف‌ناپذیر و از پیش برنامه‌ریزی‌شده است.

اگر زادگاه تفکر مغز است؛ پس چرا حیوانات چون ما نمی‌توانند تفکر کنند؟

انسان و حیوان هر دو مغز دارند، حیوانات هم می‌اندیشند، مثلاً برای شکار طعمه می‌اندیشند و استراتژی خود را دارند. به عنوان مثال گربه به‌خوبی می‌داند که در حین شکار باید ساکت باشد و حرکتی شک‌برانگیز انجام ندهد که باعث فرار موش شود. عین این را می‌توان در همه حیوانات مشاهده کرد، ولی با این ‌وجود، ما گربه را صاحب تفکر نمی‌دانیم. چرا که تفکر، سیستمی پیچیده و راهبرد و تحلیلی است مختص انسان. به همین دلیل انسان  قادر است که بخشی از طبیعت را تحت فرمانروایی خود درآورد و از آن نگهداری کند، درحالی‌که این جبر درونی حیوانات است که ذات حیوان را راهبری و مدیریت می‌کند.

خداوند در قرآن علاوه بر عقل از «قلب» هم به‌عنوان مرکز تفکر یاد می‌کند. منظور چیست؟

مغز، خانه عقل و قلمرو حکمت است، درحالی‌که قلب، خانه عشق و گذرگاه رحمت درون انسان است. قلب آشیانه هیجانات و عطوفتی است که به شریان‌های سر سویدای انسان وصل است. سر سویدا همان نیرو و انرژی حرکت‌دهنده عمق وجود بشر است که الکترودهای آن به مغز و قلب وصل است. اگر سر سویدا در مراحل مختلف زندگی مثل از دست دادن عزیزان و مصیبت‌های سخت زندگی و دروان کودکی آسیب ببیند، انسان نظم درون خود را از دست می‌دهد و تبدیل به موجودی غیرقابل‌پیش‌بینی می‌شود و دست به همه کار می‌زند؛ از قتل گرفته تا اعتیاد و رفتارهای جرم آمیز دیگر.

شواهد رفتاری انسان‌ها نشان می‌دهند که در نهاد انسان یک همدلی مادرزادی نهفته است که او را همیشه و همه‌جا با همنوعانش هم‌پیوند می‌کند. این همدلی مادرزادی که سایه‌روشن‌های عقل و معرفت در آن جاری است، باعث می‌شود که انسان‌ها روحی بخشایش‌گر، ذاتی جست‌وجوگر داشته باشند، دردهای یکدیگر را مرهم گذارند و آگاهانه در کنار هم باشند و به یکدیگر خدمت کنند و برای نجات جان هم بکوشند. البته عکس این هم مصداق دارد. انسان بدون این صفت همان حیوان ناطق است که سکان دنیای درونش را نرم‌افزار از پیش برنامه‌ریزی‌شده در دست دارد. مغز و قلب دو مرکز فرماندهی سازمان وجودی انسان را تشکیل می‌دهند. وقتی‌که خبر خوب می‌شنویم قلبمان قوت می‌گیرد، مغزمان آرام می‌شود و وجودمان سرشار از انگیزه می‌شود، درحالی‌که شنیدن خبر پرمخاطره قلب را می‌رنجاند و آن را می‌شکند و مغز را به چاره‌جویی مجبور می‌کند و همه بزرگراه‌های دنیای ذهنیت را به حرکت درمی‌آورد. این حالت را می‌توان به سندرم «قلب شکسته» و «عقل افسرده» تشبیه کرد که در شرایط مختلف زندگی همه انسان‌ها به‌گونه‌ای مصداق دارد.

برخی از مفسران قرآن معتقدند آن قلبی که قرآن از آن یاد می‌کند، این قلب مادی و عضوی از اعضای بدن انسان مادی نیست. منظور قرآن از «قلب» مرکز ادراک و تعقل و احساس و ... است و مسلماً از قلب مادی چنین انتظاری نمی‌رود!

در قرآن «عقل» و «قلب» دو سیستم ادراکی متفاوت، ولی هم‌پیوند را تشکیل می‌دهند. «عقل» ابزار شناخت و استدلال است، درحالی‌که «قلب» سازمان وجودی عواطف و احساسات را در برمی‌گیرد. سوره‌ای در قرآن می‌فرماید که چرا در زمین سیر نمی‌کنید تا قلب‌هایی داشته باشید که با آن‌ها تعقل کنید. قلب در اینجا به خانه تفکر تشبیه می‌شود، زیرا همه صفات خداوند و عملکردهای پیغمبر اسلام(ص) در آن رقم می‌خورد. قلب از این منظر دارای مرامنامه اخلاقی ـ فطری و ترسیم عمق عقل و شعور زمینی انسان است. آبشخور وجودی جان انسان هم همین دو وجه هم پیوند الهی است که در ذات انسان نهاده شده است.

جان و روان انسانی که نتواند با دو وجه فطری «عقلِ دل» و «دلِ عقل» انس بگیرد و بر اساس مضامین الهی آن زندگی خود را بنا کند، از خداوند دور می‌شود و در زندگی خیری نصیبش نخواهد شد. اینکه عقل و دل چگونه می‌اندیشند و چه ارتباط درونی با یکدیگر دارند، موضوعی است که هنوز در رشته‌های پزشکی و غیرپزشکی جای بحث دارد. اینکه فکر چگونه به وجود می‌آید نیز از موضوعات بی‌پاسخ است.

انسان‌ها از نظر تفکر چه تفاوت‌هایی دارند؟

می‌توان عقل را به دو بعد «فطری» و «تربیتی» تقسیم کرد. «عقل ذاتی» به این معنا است که همه انسان‌ها از عقل و شعور و چهارضلعی «تفکر» و «احساس» و «حس» و «شهود» برخوردارند. به‌طوری‌که یک انسان کم‌سواد و یا بی‌سواد می‌تواند مثل حافظ شعر بگوید و به اختراعات بسیار پیچیده مبادرت ورزد، البته این‌ یک استثناء است.

بُعد دیگر عقل پرورشی است که اساس آن را تربیت، و نوع فرزندپروری والدین و اقلیم و محیط پیرامون تشکیل می‌دهند. امروزه این ‌یک امر بدیهی است که تفکر در عرصه زندگی به وجود می‌آید و شکل می‌گیرد. هرقدر که انسان از اجتماع دورتر باشد، مغز و نوع تفکر او محدودتر می‌شود. انسان یک موجود اجتماعی است و همه‌چیز او در اجتماع و مراودات اجتماعی رشد می‌کند و به شکوفایی می‌رسد. کنجکاوی درونی و پشتکار فردی از ارابه‌های این شکوفایی هستند، ضمن اینکه همه انسان‌ها نمی‌توانند اهل اندیشه باشند و نویسنده و یا دانشمند خوبی باشند.

انتخاب شغل‌ و سبک زندگی فردی و جمعی انسان‌ها نشان‌دهنده نوع کاربرد آنان از چهارضلعی شناخت و مغز خود به‌مثابه آشیانه تفکر است. به همین دلیل انسان‌های بسیاری هستند که ماندگار می‌شوند و برای نسل‌های بعدی الگو می‌شوند و هستند کسانی که فراموش می‌شوند و چیزی از خود بجای نمی‌گذارند.

برخورداری از «تفکر عمیق» مستلزم داشتن چه شرایط و لوازمی است؟ عوامل ژنتیکی و ارثی و آموزه‌های اکتسابی چقدر در این زمینه می‌توانند مؤثر باشند؟ آیا «تفکر عمیق» از روش و منطق خاصی پیروی می‌کند؟

سؤالات شما بسیار به‌هم‌پیوسته هستند و من باید مراقب باشم که مطالبم را تکرار نکنم. همانطور که عرض کردم، شرایط خانوادگی، نوع فرزندپروری و اقلیم و محیط، در کار کشیدن از مغز و شکوفایی استعدادها بسیار مهم هستند. جدا از اینکه انسان‌هایی وجود دارند که بطور ژنتیکی باهوش و بسیار زود فهم و خلاق هستند، کسانی که این خصوصیت را ندارند، باید از طریق ممارست بطور اکتسابی بیاموزند و با مطالعه وسیع دانش‌افزایی کنند تا درونشان تبدیل به یک دانشگاه با میدان‌های وسیع و افق‌های متفاوت شود. منطق روابط در این زمینه می‌تواند باعث تسریع این رشد شود.

اطلاع‌رسانی و ایجاد زمینه رشد برای استعدادهای مختلف و حمایت از آنها از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. رسانه‌ها در جهت اطلاع‌رسانی نقش ویژه‌ای در این بین دارند. استفاده درست از شبکه‌های مجازی می‌تواند به بالا بردن سطح فکر جامعه کمک کند. و بی‌شک کتاب‌های درسی نقشی اساس در تربیت فکری انسان دارند ایفا می‌کنند به این اعتبار، فرزندان ما باید از همان نخستین روزها و در سال‌های آغازین مدرسه، با مغز و کارکردهای آن آشنا شوند. این روش در بیداری فرهنگی آنان بسیار مؤثر و کمک‌کننده است و اینچنین به تدریج با اندیشیدن انس می‌گیرند.

برای روشنگری سراسری باید جامعه را به یک دانشگاه عظیم با دانشکده‌های مختلف بدل کرد؛ بدون اینکه دنبال تزریق تفکر استعماری به آن باشیم. مغز استعماری، مغزی یک وجهی هست و شرطی شده عمل می‌کند و هرگز نمی‌تواند به بالا بردن ظرفیت فکری جامعه کمک کند.

چه روش‌هایی برای «درست فکر کردن» وجود دارد؟

روش‌های بسیار متفاوتی برای درست اندیشیدن وجود دارد که نمی‌توان به آنها عمومیت داد. روش اتخاذشده باید با الگوی هویتی فرد همخوانی داشته باشد؛ در غیر این صورت هیچ روشی جواب نمی‌دهد.

اقلیم و محیط پیرامون تنها یکی از ابعاد مهم برای به حرکت درآوردن ارابه تفکر است. ما باید بیاموزیم برنامه درونی و دنیای ذهنیت خود را تغییر دهیم و پیش‌زمینه‌های فردی را در خودمان بوجود آوریم. ضمن اینکه باید بدانیم که الگوی هویتی افراد هر نوع تفکری را نمی‌طلبد و نمی‌پذیرید، البته این تفاوت به نوع و ساختار شخصیت و سرگذشت فردی افراد بستگی دارد.

شما می‌دانید که تفکر انواع گوناگون دارد: چند مثال آن تفکر «تحلیلی»، «سیستمی»، «سیستماتیک»، «چک لیستی»، «راهبردی»، «صلح‌آمیز»، «خشونت‌بار» یا «تربیتی» است. این سبک‌های تفکر معمولاً مطابق با ساختار شخصیتی افراد می‌توانند عملیاتی شوند. فرض کنید که قرار است مدیریت یک شرکت را به شما واگذار کنند. کار فکری از همین لحظه شروع می‌شود؛ اینکه مدیریت یعنی چه و مدیر باید دارای چه کیفیت‌هایی باشد. باید ظرفیت خود را بشناسید و میزان مسئولیت‌پذیری خود را بسنجید. باید عمل‌گرا و با پشتکار باشید. باید نگاهی همگرایانه و زبانی ملایم، ولی در عین حال بُرّا و گویا داشته باشید. باید خلاق بوده و به همه‌چیز نگاهی راهبردی، تحلیلی، آینده‌نگرانه و چند بُعدی داشته باشید. باید پرسشگر و مطالبه‌گر بود، بدون اینکه دیگران را اسیر نگاه مدیریتی خود کنیم. باید در همه زمینه‌ها انگیزه‌دهنده و امیدبخش باشیم. باید بدانیم و بیاموزیم که سلامت ذهن و بهداشت رفتار اساس سیستم مدیریت و تربیت فکری جامعه را در همه زمینه‌ها تشکیل می‌دهد. این «بایدها»، منطق و شاکله‌های تفکر مدیریتی را تشکیل می‌دهند که باید روی گام‌های آن فکر شود. رفتارهای فکرنشده در درازمدت نشان خواهند داد که شما مدیر بی‌کفایتی هستید که باید کنار گذاشته شوید.

تفکر کپی شده، تقلیدگرا و به نوعی «اجاره‌نشینی فکری» که ریشه آن مغز استعمارزده است، آسیب‌زا و پرمخاطره است و ذهن را نسبت به توانمندی‌های ذاتی خود بیگانه می‌کند. مبنای جسارت تفکر، خودباوری فرهنگی، اجتماعی، علمی، فرهنگی و دینی است. این را باید در مدارس به دانش‌آموزان و بعدها در دانشگاها به دانشجویان بیاموزیم. کسی که حتی یک‌بار طعم تفکر را چشیده باشد، هرگز آن را رها نخواهد کرد.

«تفکر» و عمق آن، آیا می‌تواند با جغرافیا و قومیت و... ارتباطی داشته باشد؟ چرا برخی از کشورها در این زمینه سرآمد هستند و توانستند در این زمینه گوی سبقت را از دیگر کشورها بربایند؟

دست روی یک موضوع مهم گذاشتید. متأسفانه یکی از مصیبت‌های بشریت تفکر قبیله‌ای است. این نوع تفکر تنها محدود به لات‌بازی‌های کوچک و بزرگ خیابانی نمی‌شود که از این طریق یک حس تعلق کاذب و پرخشونت برای خود بتراشند و به جان هم بیافتند. در کانون بسیاری از روابط خویشاوندی هم تفکر قبیله‌ای حاکم است که عموها، خاله‌ها و دایی‌ها و فرزندان آنان را به جان هم می‌اندازد و باعث کدورت می‌شود. عین این نوع تفکر را می‌توان در نهادهای اجتماعی و تشکل‌های سیاسی مشاهده کرد. اینگونه تشکل‌ها برای خود رنگ و اسم تعریف می‌کنند و دنبال تثبیت نظریه‌های خود بدون در نظر گرفتن حق ‌و حقوق اجتماعی یکدیگر هستند. نزاع درون و میان فرهنگ‌ها هم نتیجه همین تفکر قبیله‌ای است که فرد و افراد را در یک دور باطل و مخرب قرار می‌دهد. کشورهایی که از تفکر قبیله‌ای عبور می‌کنند، میزان همگرایی در آنها بالاتر است و در مجموع موفق‌تر هستند تا جوامعی که اسم و رنگ و چشم‌وهم‌چشمی باعث لشکرکشی‌های خیابانی و از بین بردن اعتماد و در نهایت درگیری‌های فیزیکی می‌شود.

فلسفه به‌عنوان عالی‌ترین شکل تأمل و تفکر، در کشورهای خاصی شکل گرفت و رشد کرد و دیگر کشورها نتوانستند به این درجه برسند. علت این امر، آیا همان محیط و آموزش است؟

سی سال است که در آلمان زندگی می‌کنم و در این سی سال به کلیه کشورهای اروپای غربی و شرقی، آمریکای لاتین و آسیای شرقی مسافرت کرده‌ام و بسیار از سبک‌های فکری آنان را آموخته‌ام. با همه این تجربیات حرف و نظرم این است که فلسفه متعلق به هیچ سرزمینی نیست، زادگاه فلسفه یا تفکر درباره هستی و هستنده، ریشه در ذات بشر دارد. بطوری‌که می‌توان گفت: هرکجا که انسان حضور دارد، آنجا پتانسیل تفکر به هستی و هستنده یا فلسفه وجود دارد.

اما اینکه چرا در برخی کشورها فلسفه، به قول شما، رشد می‌کند و دیگر کشورها قادر به چنین رشدی نیستند جای تحلیل دارد. واقعیت این است که فلسفه یونانی توسط ترجمه آثار فلاسفه یونانی به زبان عربی، باعث شد که این فلسفه بعدها به زبان لاتین ترجمه شود و وارد اروپا و مغرب زمین شود. یکی از دلایل اساسی این واقعیت تاریخی در آن زمان که دانشمندان جهان اسلام بیشتر ایرانی نیز بودند، این است که تفکر در آن دوران تمدن‌ساز بخشی از فرهنگ اجتماعی و سیاسی قلمرو اسلام را تشکیل می‌داد.

دانشمندان اسلامی- ایرانی یا ایرانی- اسلامی «خودباور» بودند و با ایمانی راسخ دنبال فهم هستی و هستنده‌های آن بودند و در این مسیر بسیار موفق عمل می‌کردند. کاری که اروپایی‌ها آموختند و از آن طریق راه خود را در دل تاریخ پیدا کردند و بعدها راه خود را از تفکر و فلاسفه اسلامی جدا نمودند. درحالی‌که ما بصورت تصاعدی از اصل خود دورتر شدیم و امروز اینجا ایستاده‌ایم. ما لااقل در دویست سال گذشته بطور پیوسته دنبال فهم خود و مضامین فکری خود از قلم و دهان غرب هستیم. بدیهی است که مغزهای بسیاری از ما مغزِ استعماری و ازخودگریز است. ما مثل کودکی هستیم که می‌داند راه رفتن چه کمکی به او در امورات زندگی می‌کند، ولی ترجیح می‌دهد که چهار دست‌وپا برود و التماس کند. این رفتار برآمده از عدم اعتمادبه‌نفس فرهنگی، تاریخی و علمی، آسیب‌های زیادی به گنجینه‌های علمی و امکان کالبدشکافی تفکر مواریث فکری کشورمان وارد کرده است.

رشد و شکوفایی مغرب زمین ژنتیکی نیست، بلکه به نوع «تربیت سیستمی» در جوامع آنان بازمی‌گردد. آنان از ما باهوش‌تر نیستند، بلکه خود را صاحب عقل و اندیشه می‌دانند و با آن به ما فخر می‌فروشند. تفاوت تنها در اینجاست!

کسی که از دوران کودکی در خانواده توسری می‌خورد، والدین برای آینده تحصیلی‌اش و همسرداری و بچه‌داری‌اش تصمیم می‌گیرند، به‌ندرت می‌تواند خودباور بار بیاید و بداند که تفکر چیست و چه فوایدی برای شکوفایی شخصیت فردی خودش و رفاه عمومی می‌تواند داشته باشد.

اگر علاقه و انگیزه‌ای برای تغییر و تحول وجود دارد، باید نظام آموزش را بر تفکر استوار کنیم و با تعریف قوانین متعدد با جریمه‌های سنگین، نوع فرزندپروری را در جامعه تغییر دهیم تا بتوانیم آن را تبدیل به یک دانشگاه بزرگ کنیم. در غیر این صورت، در کشورهای دیگر «تئوری اجتماعی» تعریف می‌کنند و ما آن را ترجمه می‌کنیم و نگاه آنان را تبدیل به گفتمان‌های چالش‌ساز و مخرب می‌کنیم. لذا رشد و شکوفایی علمی کشورهایی مثل انگلستان و فرانسه یا آلمان به برتری هوشی آنان نیست، بلکه ریشه در خودباوری بیکران آنان دارد.

هگل بارها گفته است جهان متعلق به اروپا است. کانت هم ‌بارها گفته است اکملیت یعنی اروپا. هوسرل هم گفته است که جهان متعلق به ما است و ما همه‌جای آن احساس می‌کنیم که در خانه خود هستیم. آنان برای خود واقعیت می‌سازند، ولی ما عاشق رؤیاهای خود می‌شویم و با آرزوهایمان در پستوی تقلید و ازخودبیگانگی زندگی می‌کنیم.

حسرت غربباورانه‌ای که به مغزهای خود تزریق کرده‌ایم، ما را دچار نوعی اسکیزوفرنی اجتماعی، علمی، تاریخی و هویتی کرده است. یکی از عواقب این آسیب بزرگ ایجاد جنگ‌های سرد جناحی و نابودی پتانسیل‌های ممکن کشور برای پیشرفت و تحول فراگیر بوده است.

علی‌رغم اینکه مدعی هستیم که بهترین و نخبه‌ترین ژن را داریم، اما سده‌ها است که نتوانستیم یک مکتب فکری را در سطح جهانی عرضه کنیم. هم‌زمان با دکارت در فرانسه، ملاصدرا در ایران هر دو فعالیت فلسفی داشتند، اما دستاوردهایشان کاملاً متفاوت شد. این اختلاف‌ها از کجا ناشی می‌شود؟ اگر توسعه‌ای که امروز در غرب جاری است را ماحصل تفکر دکارتی بدانیم، چرا دستاوردهای متفکرانی چون ملاصدراها و یا ابن‌سیناها برای ما راهگشای مسائل امروزمان نشد؟

تاریخ دویست سال گذشته ایران، تاریخ امتناع تفکر و نگاه کردن به دست و دهان مغرب‌زمین بوده است که تاکنون دستاوردی برای کشورمان، و سیر حکمت در سرای روشنفکری آن جز ترویج تقلید و واردات گفتمان‌هایی که در کشور ما فاقد ریشه هستند، نداشته است.

قد و قامت تفکر فلسفی بزرگان ما جهان را درنوردید. قانون طب ابن‌سینا تا اوایل قرن نوزدهم حرف اول و آخر را در کانون علم پزشکی می‌زد، ولی ما نتوانستیم یا نخواستیم راه او را ادامه بدهیم و از دل هم‌پیوندی «فلسفه» و «شفا» علم نوین را بزایانیم. این کار در مغرب زمین صورت گرفت و آنان از ما سبقت گرفتند و ما را مصرف‌کننده دستاوردهای علمی خود کردند. در حوزه‌هایی که خودباوری داشتیم، توانستیم با کشورهای فوق‌پیشرفته رقابت کنیم، آنجا که خودباوری ما جای خود را به تقلیدگرایی و گفتمان‌سازی وارداتی داد، در درون سازمان وجودی خودمان شکست خوردیم و در هیچ جمعی جز صف تماشاچی‌ها دیده نشدیم.

مقایسه دکارت و ملاصدرا را کسانی در ایران تبدیل به گفتمان کرده‌اند که گویا تمامی هم ندارد! این تعبیر دانشمندان غربی است که ما آن را کپی کرده و مرتب تکرار می‌کنیم. دکارت دستاورد زیادی برای غرب نداشت، بلکه «تعمیق اندیشه» او در غرب ایجاد تحول کرد. این در مورد ملاصدرا می‌تواند مصداق داشته باشد. ما بسیار دیر به ملاصدرا پرداختیم و او را کشف کردیم. امروز هم علاقه واقعی به بیرون کشیدن تفکرات جدید از دل جهان‌بینی او نداریم.

تفکر تقلیدگرایانه و امتناع از تفکر اصیل و واقعی که ریشه در فرهنگ ما دارد، باعث شده است که خودمان را، تاریخ‌مان را، سیر حکمت در کشورمان را و تاریخ تفکر را با ترجمه آثار غربی از زبان مغرب زمین بیاموزیم. بیش از دو قرن است که ما آنجا را مدینه فاضله خود کرده‌ایم و آن را سینه‌به‌سینه برای هم با آب‌وتاب تعریف می‌کنیم.

نظام دانشگاهی ما در حالت اغما بسر می‌برد و بدون تزریق خون غربی در شریان‌هایش تاب‌وتوان حرکت ندارد. این اعتیاد فرهنگی یکی از سدهای بازدارنده تفکر در ایران است. ما هنوز هم‌، دلمان را خوش کرده‌ایم به ترجمه «گفتار در روش درست به کار بردن عقل» به قلم محمدعلی فروغی. سیر حکمت در اروپا هم که ایشان نگاشته‌اند معجونی از ترجمه و اقتباس است. شما امروز نمی‌توانید کتابی چند جلدی به زبان و قلم فارسی معرفی کنید که تاریخ تفکر را تبیین کرده باشد. ما برای فهم این تاریخ به کاپلستون و ویل دورانت تکیه می‌کنیم که جای خجالت دارد؛ زیرا این کتب امروز در مغرب زمین خریدار چندانی ندارند. برای عبور از این خندقی که برای خودمان ساخته‌ایم باید به این شناخت برسیم که ما غرب‌‌ندیده‌های غرب‌گرا و غرب‌دیده‌های غرب‌نفهمیده هستیم. اگر اینطور نبود، امروز اینجا نمی‌ایستادیم.

ما باید ریشه‌های این امتناع تفکر را بجوییم و به گفتمان‌سازی مبادرت ورزیم و جامعه را به خودانگیختگی دعوت کنیم. ما باید تیشه‌های ریشه‌های خود را بشناسیم تا بتوانیم با زبان و قلم خود به کندوکاو تاریخ‌مان بپردازیم و از آن بیاموزیم. ادعای ژن خوب یک توهم مخرب است که باعث شکاف اجتماعی، ترویج تعبیرهای قبیله‌ای در ابعاد وسیع و در نهایت رفتارهای ضداجتماعی و نافرمانی مدنی می‌شود.

از زمان تشکیل دانشگاه‌ها و حتی قرن‌ها قبل از آن حوزه‌های علمیه، شاید بتوان گفت بعد از ابن‌سینا و به قول غربی‌ها شاید بعد از ابن‌رشد دیگر متفکر جهانی نداشتیم. چرا؟

ابن رشد فیلسوف نبود، بلکه شارح ارسطو بود. اینکه «ابن‌رشد آخرین متفکر جهان اسلام است» تعبیر غرب از سیر حکمت در ایران است و مغز استعمارزده ما آن را تبدیل به یک واقعیت محض کرده و تفکر را از خود بریده و به حاشیه رانده است. پیش‌داوری که متأسفانه تبدیل به یک پس‌گردنی فرهنگی شده است. ما نباید در مقابل تفکر غرب زانو بزنیم. خود را برده دیگران دانستن یعنی تعطیلی مغز و نازایی تفکر. چیزی که می‌توان در کشور ما مشاهده کرد.

ابن‌خلدون، میرداماد، ملاصدرا، فیض کاشانی، ملامحمد نراقی، هادی سبزواری، علامه طباطبایی، حائری یزدی، سید حسین نصر، رضا داوری اردکانی، علامحسین دینانی یا غلامرضا اعوانی دانشمندانی هستند که ما موفق به معرفی و نقد سیستمی و سیستماتیک آن‌ها نشدیم. ما بیش از دو قرن است که مست واردات ترجمه آثار نویسندگان غربی و گفتمان‌های غرب به ایران هستیم. به همین دلیل هیچ انتظاری نمی‌توانیم جز تقیلدگرایی و ترویج تفکرهایی که ریشه در فرهنگ ما ندارند، داشته باشیم. جامعه ما تبدیل به یک جامعه دگردوست شده است که به هندسه این دگردوستی اشراف ندارد.

نظام دانشگاهی ناکارآمد و دیکته حرف‌های گنده اندیشمندان غرب از دهان روشنفکران و اساتید دانشگاه کشورمان باعث یأس و ناامیدی در میان جوانان شده است. جوانی که در دانشگاه خودباوری را نمی‌آموزد و فقط با متون غربی دست‌وپنجه نرم می‌کند، روزی به کشور خود پشت خواهد کرد. ما باید بیاموزیم، خود را با معیارهای دیگران نسنجیم و تاریخ خود را با عینک دیگران نبینیم. ما زمانی می‌توانیم از فرهنگ‌های دیگر کمک بگیریم که خودمان با تکیه به توانمندی‌هایمان ساختمان وجودی تفکر را در جامعه علمی بناکرده باشیم.

امتناع تفکری که به آن اشاره کردید، آیا در دهه‌های اخیر بر مهاجرت نخبگان تأثیری داشته است؟

با توجه به صحبتی که داشتیم، پاسخ به این پرسش سخت نیست. کسی که سال‌ها و دهه‌های متوالی با این دروغ زندگی می‌کند که ما نمی‌توانیم! بدون کمک غرب، هیچ هستیم! و این فکر مسموم را به محیط پیرامون خود انتقال می‌دهد که «ما فقط آبگوشت بزباش داریم»، «نمی‌گذارند»، «اروپا حرف آخر را زده است و ما باید از آنان بیاموزیم» و «هرگز نمی‌توانیم از غرب بهتر باشیم» به‌گونه‌ای باورش می‌شود که ما فاقد تفکریم و این نگاه کاذب را به باور همگانی می‌رساند که ایران، این «خراب‌شده!!» جای زندگی نیست و باید از آن خارج شد.

شما می‌توانید اثرات این نوع تفکر را به راحتی آزمایش کنید: یک هفته مرتب خود را با جرائم و بدبختی‌های کشور درگیر کنید و آن را به دیگران هم انتقال دهید. خواهید دید که بعد از یک مدت زندگی در این جامعه برای شما دشوارتر و شوربختانه خواهد شد.

چرا وقتی افراد از ایران خارج می‌شوند، می‌درخشند؟ یکی از دلایل آن این است که آنان کشور خود را جای پیشرفت نمی‌دانند و آن را به دیگران هم انتقال می‌دهند. افرادی که اینچنین زندگی می‌کنند، خود را در همه زمینه‌ها، حتی پیشرفت‌های حاصل‌شده توسط دیگران در کشور خود را، نتیجه تقلید از دیگران می‌دانند. اگر با هموطنان‌مان؛ چه نخبه و چه افراد عادی در خارج از کشور صحبت کنید و از آنان بپرسید که چرا از ایران رفتید، بسیاری از آنان پاسخ خواهند داد که «نمی‌دانیم. آنقدر از آن‌طرف گفتند که ما هم دوست داشتیم آن‌طرف را ببینیم.»

امتناع تفکر یک امر ذاتی نیست، بلکه یک مصیبت اکتسابی است که به تنبلی و راحت‌طلبی افراد برمی‌گردد که تقریباً در جامعه ما تبدیل به یک فرهنگ شده است: فرهنگ امتناع تفکر

به نظر شما برای عبور از این وضعیت و ایجاد خودباوری در جامعه چه باید کرد؟

یکی از راه‌های رهایی از تیشه‌های ریشه‌هایمان، بازگشت به خود و رهایی از «ازخودبیگانگی وارداتی» و «اجاره‌نشینی فکری» است که خودمان در دویست سال گذشته به شریان‌های کشور تزریق کرده‌ایم و این روند ادامه دارد. من عمومیت نمی‌دهم به این تعبیر، ولی بیش از شصت درصد کشور دچار این بیماری فرهنگی است. لذا باید از خودمان شروع کنیم، به بازشناسی فرهنگ‌مان بپردازیم. تاریخ و دین خود را بدون تقلیدگری از سیر حکمت در مغرب‌زمین واکاوی کنیم و راه‌هایی را ترسیم و انتخاب کنیم که به تفکر فردی و جمعی جامعه نشاط می‌بخشند و زمینه را برای خودباوری و پیاده کردن روش‌های درست بکار بردن عقل و شعور آماده می‌سازند.

مغز ما برای عبور از مخمصه مین‌گذاری شده استعمارزدگی نیاز به نرم‌افزاری متفاوت و انعطاف‌پذیر دارد که سنگ‌بنای آن ابتدا در کانون خانواده گذاشته می‌شود و در محیط پیرامون و مدارس شکل می‌گیرد. دنیای ذهنیت جامعه که از تک‌تک ما شهروندان تشکیل می‌شود، نیاز به برنامه‌ریزی متفاوت و خودباورانه دارد تا بتوانیم خطاهای تبدیل به فرهنگ وجودی شده ضمیر ناخودآگاه خود را در یک پروسه آسیب‌شناسی و پالایش اجتماعی عظیم در درازمدت کاهش دهیم و درنهایت از بین ببریم؛ زیرا ضمیر و ذهن ناخودآگاه ما، تفکر و نحوه زندگی ما را دیکته و مدیریت می‌کنند. تداوم فرزندپروری کارآمد توسط والدین و برنامه‌های خوب آموزشی نهادهای اجتماعی اساس کار است.

سیاسی‌کاری و تفکر قبیله‌ای فایده‌ای جز تخریب و خودزنی همه‌جانبه در کشور ندارد. فرزندان ما باید ارزش و اهمیت تفکر و رفتار فکر شده را بیاموزند و خودشان راه خودشان را با راهبری صحیح تفکر انتخاب کنند و نقشه‌راه زندگی خود را بدون بیگانه‌پرستی تزریقی توسط این‌ و آن، بتوانند در جامعه تعریف کنند. قابل‌دسترسی کردن منابع ذاتی فرزندان ما با تربیت و آموزش و پروش خردورزانه به آنان کمک می‌کند که با عزت نفس رشد کنند، جایگاه خود را در زندگی بیابند و بدانند که اگر بخواهند و اراده کنند، می‌توانند قله‌های علم و دانش را با تفکر سیستمی و همه‌جانبه درنوردند و در دنیا حرفی برای گفتن داشته باشند. درهای بسته و تعطیل تفکر را در جان خود بازگشاییم و ایران را بسازیم.